امام صادق (علیه السلام) می فرمایند :

ما اغْتَنَمَ أحَدٌ بِمِثْلِ ما اغْتَنَمَ بِغَضِّ الْبَصَرِ لِأنَّ الْبَصَرَ لا يُغَضُّ عَن مَحارِمِ اللهِ تَعالي إلّا وَ قَدْ سَبَقَ إلي قَلْبِهِ مُشاهَدَة الْعَظَمَةِ وَ الْجَلالِ.

هيچ غنيمتي مانند غنيمتي كه آدمي از راه كنترل چشم به دست مي آورد نيست، زيرا ديدگان از نگاه به نا محرم فرو بسته نميشود جز آنكه در قلب او عظمت و جلال الهي مشاهده مي شود.
تابلو اعلانات

* کلیه کاربران می توانند با کلیک برروی دریافت تیک سبز و طی نمودن مراحل مربوطه نسبت به تایید حساب کاربری خود اقدام نمایند

* با توجه به راه اندازی تالار سیگنال های معاملاتی لطفا از این پس سیگنال ها و تحلیل های خود را فقط در بخش یاد شده منتشر نمایید بدیهی است انتشار هر گونه سیگنال و یا تحلیل بازار در هر یک از بخش های دیگر انجمن ، توسط مدیران مربوطه حذف خواهد شد.

سخنان ناب

سخنان ناب : احادیث ، روایت از بزرگان ، جملات زیبا و آموزنده به صورت متن ، صوت و فیلم

این تالار اختصاص دارد به انجمن های یادآوری قوانین و مقررات انجمن سیگنالچه
سخنان ناب
قوانین و مقررات انجمن ها
خوش آمد گویی ، پیشنهادات و انتقادات
بحث پیرامون امکانات افزوده شده و نیازمندی ها
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

یار مرا غار مرا عشق جگرخوار مرا

یار توی غار توی خواجه نگهدار مرا

نوح تویی روح تویی فاتح و مفتوح تویی

سینه مشروح تویی بر در اسرار مرا

نور تویی سور تویی دولت منصور تویی

مرغ که طور تویی خسته به منقار مرا

قطره توی بحر تویی لطف توی قهر تویی

قند توی زهر تویی بیش میازار مرا

حجره خورشید تویی خانه ناهید تویی

روضهٔ امید توی راه ده ای یار مرا

روز تویی روزه تویی حاصل دریوزه تویی

آب تویی کوزه تویی آب ده این بار مرا

دانه تویی دام تویی باده تویی جام تویی

پخته تویی خام تویی خام بمگذار مرا

این تن اگر کم تندی راه دلم کم زندی

راه شدی تا نبدی این همه گفتار مرا

مولانای جان
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

با من ای عشق امتحان‌ها می‌کنی

واقفی بر عجزم اما می‌کنی

ترجمان سر دشمن می‌شوی

ظن کژ را در دلش جا می‌کنی

هم تو اندر بیشه آتش می‌زنی

هم شکایت را تو پیدا می‌کنی

تا گمان آید که بر تو ظلم رفت

چون ضعیفان شور و شکوی می‌کنی

آفتابی ظلم بر تو کی کند

هر چه می‌خواهی ز بالامی کنی

می‌کنی ما را حسود همدگر

جنگ ما را خوش تماشا می‌کنی

عارفان را نقد شربت می‌دهی

زاهدان را مست فردا می‌کنی

مرغ مرگ اندیش را غم می‌دهی

بلبلان را مست و گویا می‌کنی

زاغ را مشتاق سرگین می‌کنی

طوطی خود را شکرخا می‌کنی

آن یکی را می‌کشی در کان و کوه

وین دگر را رو به دریا می‌کنی

از ره محنت به دولت می‌کشی

یا جزای زلت ما می‌کنی

اندر این دریا همه سود است و داد

جمله احسان و مواسا می‌کنی

این سر نکته است پایانش تو گوی

گر چه ما را بی‌سر و پا می‌کنی

حضرت مولانا
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

لعلِ سیرابِ به خون تشنه لب یار من است

وز پی دیدنِ او دادنِ جان کار من است

شرم از آن چشمِ سیه بادش و مژگان دراز

هر که دل بردنِ او دید و در انکارِ من است

ساروان رَخت به دروازه مَبَر کان سرِ کو

شاهراهیست که منزلگهِ دلدارِ من است

بندهٔ طالعِ خویشم که در این قحطِ وفا

عشق آن لولیِ سرمست خریدار من است

طَبلِهٔ عطرِ گل و زلفِ عبیر افشانش

فیضِ یک شَمِّه ز بوی خوشِ عطارِ من است

باغبان همچو نسیمم ز درِ خویش مران

کآبِ گلزارِ تو از اشکِ چو گلنارِ من است

شربتِ قند و گلاب از لبِ یارم فرمود

نرگس او که طبیبِ دلِ بیمارِ من است

آن که در طرزِ غزل نکته به حافظ آموخت

یارِ شیرین‌سخنِ نادره‌گفتارِ من است

حضرت حافظ شیرازی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

در پرده خاک ای جان عیشی است به پنهانی
و اندر تتق غیبی صد یوسف کنعانی
این صورت تن رفته و آن صورت جان مانده
ای صورت جان باقی وی صورت تن فانی
گر چاشنیی خواهی هر شب بنگر خود را
تن مرده و جان پران در روضه رضوانی
ای عشق که آن داری یا رب چه جهان داری
چندان صفتت کردم والله که دو چندانی
المومن حلویُ و العاش علویُ
با تو چه زبان گویم ای جان که نمی‌دانی
چندان بدوان لنگان کاین پای فروماند
وآنگه رسد از سلطان صد مرکب میدانی
می مرد یکی عاشق می‌گفت یکی او را
در حالت جان کندن چون است که خندانی
گفتا چو بپردازم من جمله دهان گردم
صدمرده همی‌خندم بی‌خنده دندانی
زیرا که یکی نیمم نی بود شکر گشتم
نیم دگرم دارد عزم شکرافشانی
هر کو نمرد خندان تو شمع مخوان او را
بو بیش دهد عنبر در وقت پریشانی
ای شهره نوای تو جان است سزای تو
تو مطرب جانانی چون در طمع نانی
کس کیسه میفشان گو کس خرقه میفکن گو
امید که ضایع شد از کیسه ربانی
از کیسه حق گردون صد نور و ضیا ریزد
دریا ز عطای حق دارد گهرافشانی
نان ریزه سفره‌ست این کز چرخ همی‌ریزد
بگذر ز فلک بررو گر درخور آن خوانی
گر خسته شود کفت کفی دگرت بخشد
ور خسته شود حلقت در حلقه سلطانی
برگو غزلی برگو پامزد خود از حق جو
بر سوخته زن آبی چون چشمه حیوانی

حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

آن پیکِ ناموَر که رسید از دیارِ دوست

آورد حِرزِ جان ز خطِ مُشکبارِ دوست

خوش می‌دهد نشانِ جلال و جمالِ یار

خوش می‌کند حکایتِ عِزّ و وقارِ دوست

دل دادمش به مژده و خِجلَت همی‌برم

زین نقدِ قلبِ خویش که کردم نثارِ دوست

شکرِ خدا که از مددِ بختِ کارساز

بر حسبِ آرزوست همه کار و بارِ دوست

سیرِ سپهر و دورِ قمر را چه اختیار؟

در گردشند بر حَسَبِ اختیار دوست

گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زند

ما و چراغِ چَشم و رهِ انتظارِ دوست

کُحلُ الجَواهری به من آر ای نسیمِ صبح

زان خاکِ نیکبخت که شد رهگذارِ دوست

ماییم و آستانهٔ عشق و سرِ نیاز

تا خوابِ خوش که را بَرَد اندر کنارِ دوست

دشمن به قصدِ حافظ اگر دم زند چه باک؟

مِنَّت خدای را که نیَم شرمسارِ دوست

حضرت لسان الغیب و لسان العرفا خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

ساقیا آمدنِ عید، مبارک بادت

وان مَواعید که کردی، مَرَواد از یادت

در شگفتم که در این مدّتِ ایّامِ فراق

برگرفتی ز حریفان دل و دل می‌دادت

برسان بندگیِ دختر رَز، گو به درآی

که دَم و همّت ما کرد ز بند، آزادت

شادی مجلسیان در قدم و مقدم توست

جای غم باد، مَر آن دل که نخواهد شادت

شکر ایزد که ز تاراجِ خزان رخنه نیافت

بوستانِ سمن و سرو و گل و شمشادت

چشمِ بد دور کز آن تفرقه‌ات بازآورد

طالعِ ناموَر و دولتِ مادرزادت

حافظ از دست مده دولت این کشتی نوح

ور نه طوفانِ حوادث بِبَرَد بُنیادت

حضرت خواجه شمس‌الدین محمد"حافظ شیرازی"
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

رها کن ماجرا ای جان فروکن سر ز بالایی

که آمد نوبت عشرت زمان مجلس آرایی

چه باشد جرم و سهو ما به پیش یرلغ لطفت

کجا تردامنی ماند چو تو خورشید ما رایی

درآ ای تاج و تخت ما برون انداز رخت ما

بسوزان هر چه می‌سوزی بفرما هر چه فرمایی

اگر آتش زنی سوزی تو باغ عقل کلی را

هزاران باغ برسازی ز بی‌عقلی و شیدایی

وگر رسوا شود عاشق به صد مکروه و صد تهمت

از این سویش بیالایی وزان سویش بیارایی

نه تو اجزای آبی را بدادی تابش جوهر

نه تو اجزای خاکی را بدادی حله خضرایی

نه از اجزای یک آدم جهان پرآدمی کردی

نه آنی که مگس را تو بدادی فر عنقایی

طبیبی دید کوری را نمودش داروی دیده

بگفتش سرمه ساز این را برای نور بینایی

بگفتش کور اگر آن را که من دیدم تو می‌دیدی

دو چشم خویش می‌کندی و می‌گشتی تماشایی

زهی لطفی که بر بستان و گورستان همی‌ریزی

زهی نوری که اندر چشم و در بی‌چشم می‌آیی

اگر بر زندگان ریزی برون پرند از گردون

وگر بر مردگان ریزی شود مرده مسیحایی

غذای زاغ سازیدی ز سرگینی و مرداری

چه داند زاغ کان طوطی چه دارد در شکرخایی

چه گفت آن زاغ بیهوده که سرگینش خورانیدی

نگهدار ای خدا ما را از آن گفتار و بدرایی

چه گفت آن طوطی اخضر که شکر دادیش درخور

به فضل خود زبان ما بدان گفتار بگشایی

کیست آن زاغ سرگین چش کسی کو مبتلا گردد

به علمی غیر علم دین برای جاه دنیایی

کیست آن طوطی و شکرضمیر منبع حکمت

که حق باشد زبان او چو احمد وقت گویایی

مرا در دل یکی دلبر همی‌گوید خمش بهتر

که بس جان‌های نازک را کند این گفت سودایی

حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

به نام خداوند بخشنده مهربان

نقل است ، وقتی ابوالحسن خرقانی از حق تعالی خواست که خدایا مرا به من بنمای آنچنان که هستم، خداوند او را به وی نمود با پلاسی آلوده!
او خود را نگریست و می گفت، خدایا من اینم؟
ندا آمد آری...!
گفت : پس آن همه ارادت و شوق و زاری من چه بود!؟
ندا آمد : آن همه ماییم....! تو این بیش نیستی!

تذکرة الاولیا
شیخ عطار نیشابوری
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی

عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم

باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه

ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی

آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان

که دل اهل نظر برد که سریست خدایی

پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند

تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی

حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان

این توانم که بیایم به محلت به گدایی

عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت

همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی

روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا

در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی

شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن

تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی

سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد

که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی

خلق گویند برو دل به هوای دگری ده

نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

مشرف الدین مصلح بن عبدالله سعدی شیرازی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

یَا مُقَلِّـبَ الْقُلُـوبِ وَ الْأَبْـصَارِ‌
ای تغییر دهنده دل‌ها و دیده‏‌ها


یَا مُـدَبِّـرَ اللَّیْـلِ وَ النَّـهَارِ
‌ای مدبر شب و روز


یَا مُحَــوِّلَ الْحَـوْلِ وَ الْأَحْـوَالِ‌
ای گرداننده سال و حالت‌ها


حَـوِّلْ حَالَنَــا إِلَی أَحْسَـنِ الْحَـالِ
بگردان حال ما را به نیکوترین حال
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

مرده بُدم زنده شدم گریه بُدم خنده شدم

دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم

دیده‌یِ سیر است مرا جان دلیر است مرا

زَهره‌یِ شیر است مرا زُهره تابنده شدم

گفت که دیوانه نه‌ای لایق این خانه نه‌ای

رفتم دیوانه شدم سلسله بندنده شدم

گفت که سرمست نه‌ای رو که از این دست نه‌ای

رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم

گفت که تو کشته نه‌ای در طرب آغشته نه‌ای

پیش رخ زنده‌کُنش کشته و افکنده شدم

گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی

گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم

گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی

جمع نیَم شمع نیَم دود پراکنده شدم

گفت که شیخی و سَری پیش‌رو و راهبری

شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم

گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم

در هوس بال و پرش بی‌پر و پرکنده شدم

گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو

زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم

گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن

گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم

چشمه خورشید توی سایه‌گه بید منم

چونک زدی بر سر من پست و گدازنده شدم

تابش جان یافت دلم وا شد و بشکافت دلم

اطلس نو بافت دلم دشمن این ژنده شدم

صورت جان وقت سحر لاف همی‌زد ز بطر

بنده و خربنده بدم شاه و خداونده شدم

شُکر کند کاغذ تو از شَکر بی‌حدِ تو

کآمد او در بر من با وی ماننده شدم

شکر کند خاک دژم از فلک و چرخ به خم

کز نظر و گردش او نورپذیرنده شدم

شکر کند چرخِ فلک از مَلِک و مُلک و مَلَک

کز کرم و بخشش او روشن بخشنده شدم

شکر کند عارف حق کز همه بردیم سبق

بر زبر هفت طبق اختر رخشنده شدم

زهره بدم ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم

یوسف بودم ز کنون یوسف زاینده شدم

از توام ای شهره قمر در من و در خود بنگر

کز اثر خنده تو گلشن خندنده شدم

باش چو شطرنج روان خامش و خود جمله زبان

کز رخ آن شاه جهان فرخ و فرخنده شدم

"حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی"
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

در نهانخانهٔ عِشرت صَنَمی خوش دارم

کز سرِ زلف و رُخَش، نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و میخواره، به آواز بلند

وین همه منصب از آن حورِ پری وَش دارم

گر تو زین دست مرا بی سر و سامان داری

من به آهِ سَحَرَت، زلف مُشَوَّش دارم

گر چُنین چهره گشاید خطِ زنگاری دوست

من رخِ زرد به خونابه مُنَقَّش دارم

گر به کاشانهٔ رندان قدمی خواهی زد

نُقلِ شعرِ شِکرین و مِیِ بی‌غَش دارم

ناوَک غمزه بیار و رَسَنِ زلف که من

جنگ‌ها با دلِ مجروح بلاکَش دارم

حافظا چون غم و شادیِّ جهان در گذر است

بهتر آن است که من خاطرِ خود خوش دارم

حضرت حافظ شیرازی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی

نروم جز به همان ره که توام راه نمایی

همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم

همه توحید تو گویم که به توحید سزایی

تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری

احد بی زن و جفتی ملک کامروایی

نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت

تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی

تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی

تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی

بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی

بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی

بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی

بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی

نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی

نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی

نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی

نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی

همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی

همه نوری و سروری همه جودی و جزایی

همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی

همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی

احد لیس کمثله صمد لیس له ضد

لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی

لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید

مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

جناب ابوالمجد مجدود سنایی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
آواتار کاربر

sunnymount
کاربر عضو
کاربر عضو
پست ها در این تاپیک: 17
پست: 129
مدت عضویت: 11 ماه
Iran
عنوان شغلی: کارمند
تشکر  از دیگران: 2 مورد - مشاهده جزئیات
تشکر: 19 مورد - مشاهده جزئیات
جنسیت:
وضعیت: آفلاین

پست توسط sunnymount »

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو

پیش من جز سخن شمع و شکر هیچ مگو

سخن رنج مگو جز سخن گنج مگو

ور از این بی‌خبری رنج مبر هیچ مگو

دوش دیوانه شدم عشق مرا دید و بگفت

آمدم نعره مزن جامه مدر هیچ مگو

گفتم ای عشق من از چیز دگر می‌ترسم

گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت

سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

قمری جان‌صفتی در ره دل پیدا شد

در ره دل چه لطیف است سفر هیچ مگو

گفتم ای دل چه مه‌ست این دل اشارت می‌کرد

که نه اندازه توست این بگذر هیچ مگو

گفتم این روی فرشته‌ست عجب یا بشر است

گفت این غیر فرشته‌ست و بشر هیچ مگو

گفتم این چیست بگو زیر و زبر خواهم شد

گفت می‌باش چنین زیر و زبر هیچ مگو

ای نشسته تو در این خانه‌ی پر نقش و خیال

خیز از این خانه برو رخت ببر هیچ مگو

گفتم ای دل پدری کن نه که این وصف خداست

گفت این هست ولی جان پدر هیچ مگو

حضرت مولانا جلال الدین محمد بلخی
گفتم ای عشق من از چیز دگر میترسم
گفت آن چیز دگر نیست دگر هیچ مگو

Link:
BBcode:
HTML:
پنهان کردن لینک های پست
نمایش لینک های پست
ارسال پست